چگونه در این شهر شعر باید خواند؟ / نقد محسن آزرم در مورد فیلم «ترانه گرانیت»
23 آوریل 2018 - 19:12

«ترانه گرانیت» نمونه تمام و کمال خطر کردن در فیلمسازی است؛ نمونه کاملی برای هر کسی که میخواهد بداند مرز خطر کردن در سینما کجاست و چگونه میشود فیلمی درباره هنر ساخت و نتیجه کار را به اثری حقیقتا هنری بدل کرد. یا درستتر اینکه وقتی قرار است فیلمی درباره موسیقی و شعر ساخت، پس نتیجه کار هم باید آن شاعرانگی را در وجودش داشته باشد. این شاعرانگی هر نظمی را به هم میزند. جای فصلها را با هم جابهجا میکند و تن به هیچ قاعده مرسومی نمیدهد و همین رابطه فیلم و تماشاگرش را پیچیدهتر میکند. چگونه میشود شعری را فهمید، یا از آن سر درآورد بدون آنکه پای تجربه فردی خود در میان باشد؟
غریب بودن «ترانه گرانیت» فقط به تصویرهایی نیست که پیش روی تماشاگرانش میگذارد؛ به موسیقیای است که هیچ از آن نمیفهمیم؛ صدایی است که کلماتش هیچ طنین آشنایی ندارند. اما شگفتی در همین موسیقی است؛ در همین کلمههای ناآشنا و مهمتر از آن در وجود خودِ جو، مردی که همه زندگیاش را صرف موسیقی کرده و همه چیز را کنار گذاشته تا این کلمهها را به گوش دیگران برساند. کودکی که میبیند و میشنود، کودکی که میخواند و سکوت میکند و ناگهان بدل میشود به مردی که سودای جایی جز آن روستا را در سر میپروراند؛ مثل هر هنرمندی که ممکن است خیال کند دنیای دوروبر برایش کوچک و تنگ است. آنجا نماندنِ جو، یا یکجا نماندنش، درست همان حالوروزی است که در سالهای کودکیاش هم میبینیم و وقتی با خودِ سالخوردهاش دیدار میکند و زبان به گفتوگو میگشایند، جوِ سالخورده میگوید هیچکس نمیتواند از این پیشتر برود؛ چراکه اشتیاق هم یک محدودیت است. ولی چه اهمیتی دارد وقتی میشود با کلمههایی که در هوا موج میزنند، با شعرهایی که به زبان میآیند، دنیای تازهتری را کشف کرد؟ «ترانه گرانیت» کشف همین دنیای تازه است؛ دنیایی که تمامی ندارد؛ هیچوقت.