ایده یک خطی «دولتوف» بسیار شبیه آثاری است که پس از پایان یک دوران سیاسی برای خوشایند رژیم بعدی ساخته میشوند. (شکی نیست که این قضیه به ساخته شدنِ این فیلم کمک کرده است.) قصه خفقان و فشار سیستم ایدئولوژیک روسیه شوروی در دهه ۷۰ میلادی روی نویسندههای جوانی که نمیخواستند به ادبیات سفارشی و پروپاگاندا تن بدهند، قصه تازهای نیست. اما «دولتوف» نه بیان این ایده، که نمایش باشکوه تجربه لحظه به لحظه این قصه است، با سبکی که جابهجا سیلان سوبژکتیو «هشت و نیم» فلینی و ایماژهای «آینه» تارکوفسکی را به یاد میآورد و به کمک چاشنی طنز و کنایه در مسیری نفسگیر تماشاگرش را حیرتزده و منکوبشده دنبال خود میکشاند. «دولتوف» جوان منفعلی است (شبیه قهرمانهای منفعل فیلمهای هنری دهه ۱۹۶۰، از جنس مارچلو ماسترویانی آن فیلمها، به همان جذابیت) که در زندگی شخصیاش هم به اندازه زندگی ادبیاش مشکل دارد. مدام در حال پرسهزنی در میان جوانان شبیه خودش در گردهماییها و مهمانیها و آزمایش بیهوده ظرفیت خودش برای راه آمدن با سفارشهای رایج است. حکومت از خودش انعطاف نشان نمیدهد و همه، سرگردان میان ماندن و رفتن، در انتظار یک معجزهاند. مشابه این فضای روشنفکری مستاصل و معترض و درعینحال منفعل را پیشتر در رمانهای داستایفسکی و تولستوی و نمایشنامههای چخوف به یاد داریم. این واریاسیون قرن بیستمی آن فضاست که کمتر در سینما امکان ظهور پیدا کرده.
«دولتوف» پنجمین فیلم بلند سینمایی سرگئی گرمن (متولد ۱۹۷۶) است و سرگئی دولتوف، نه شخصیتی خیالی که نویسنده ادبی (متولد ۱۹۴۱) است که ۱۲ جلد کتاب به انگلیسی منتشر کرده است.
فیلم پر از ارجاعهای ادبی است، از ادبیات کلاسیک روسیه گرفته تا نویسندههای پشت خط مانده همان دوره (از همه مهمتر برودسکی، که در فیلم شخصیتی مهم است) و ادبیات غرب (نابوکوف و همینگوی و دیگران)، و پر از شعر است، که جابهجا در بکگراند صحنهها یا در دیالوگها عرضه میشود. آدمها با هم بحثهای ادبی و سیاسی میکنند و دولتوف در تمام طول فیلم در فکر این است که برای دخترش عروسک بخرد. (که بیشباهت به وسواس ذهنی قهرمان سلینجر در «ناتور دشت» نسبت به خواهر کوچکش نیست.) فیلم به لحاظ تکنیکی و زیبایی بصری خارقالعاده است و برخی سکانسهایش میتواند جزو دستاوردهای سینمای سالهای اخیر به حساب بیاید.