بهرغم پیوند داستان با واقعیت، و با وجود آنکه ریشخند دوران برژنف و مناسبات متصدیان فرهنگ و هنر در شوروی دهه ۱۹۷۰تا حدی از مهابت، خشونت و بیرحمی شرایط اجتماعی فیلم کاسته، فیلم در بازسازی فضا و نزدیک شدن به وضعیت فرد ناسازگار و آرمانگرا بر سر دوراهی تبدیل کامل به یک آشغالنویس «رسمی» پردرآمد و «در راستای اهداف» یا نویسندهای بیکار و محتاج که خاطراتش از دوران نگهبانی زندان با کابوس سخن گفتن با برژنف و انتظار ورود مائو در هم میآمیزد و گاه همچون خودکشی یا مرگ تصادفی همکارانش به حقیقت میپیوندد، موفق است. آنچه فیلم را نگه میدارد، نور و رنگ و نماهای بلندی است که دقت در طراحی پرزحمت و چشمنوازشان در ذهن جای میگیرد و تک مضرابهای هجوآمیزی که برخلاف بسیاری از دیالوگهای تکراریاش به یاد میماند، و آنچه در فیلمی با این سطح از خلاقیت محل پرسش است، به کمتوجهی متن به شخصیت مرکزیاش بهعنوان یک فرد بازمیگردد. وقتی مادر در ابتدای فیلم به پسرش اصرار میکند بنویسد و مسئولیت مادی زندگی را بهتنهایی به عهده بگیرد، حس میکنیم که حس خودویرانی و ناتوانی در نوشتن بیش از شرایط هولناک زندگی در فضای محدود و بسته بر وضعیت دولتوف اثر گذاشته است. شاید اگر انرژی فیلم به همان اندازه که صرف ایدههای غیرضروریای مثل تکرار ایده «بیست روبل برای خرید عروسک» یا برخورد تهدیدآمیز با کتابفروش شده، در مسیر شناخت تناقضات درونی شخصیت اصلی قرار میگرفت، حاصل کار از این هم بهتر میشد. وقتی در پایان فیلم، دولتوف تنگی جا را بهانه میکند و روی سقف اتومبیل مینشیند، حس میکنیم راههای بهتری برای نمایش ناسازگاری فردی در دل جامعه بسته وجود دارد، و اگر او هنوز قادر است در همین فضای کریه بر سر یک دلال همزمان آثار ادبی و متخصص پروستات فریاد بکشد و تحقیرش کند، میتواند راهی برای زندگی در جامعهای بیابد که از فرط استبداد و خشونت به آبزوردیسم محض رسیده است. کوشش فیلمساز در این مسیر، برخلاف بسیاری از فیلمهای مشهور امسال، به بیش از یک بار دیدن میارزد.
ریشخند دوران برژنف / نقد سعید عقیقی بر فیلم «دولتوف»
