ظاهر فیلم شبیه «نانوک شمال» است، و قصهاش شبیه «طبیعت بیجان». آدم گاهی یاد «درسو اوزالا»ی کوروساوا هم میافتد. فیلم عمدا اسم شخصیت مرد قصهاش را گذاشته «نانوک» (تا خودش را به فیلم فلاهرتی وصل کند)، اما این اتصال همانقدر که راهگشاست، میتواند گمراهکننده باشد. (فیلم برخلاف «نانوک شمال» مستند نیست و بازیگرانش حرفهایاند.) آدم انتظار ندارد فیلمی محصول بلغارستان قصهاش در فضایی شبیه قطب بگذرد: زن و مرد پیری که تک و تنها با ماهیگیری در یخهای قطبی زندگی عاشقانهای دارند و فیلم بخشی را (به سبک مستندها) به نمایشِ شیوه زندگی آنها (اینکه چطور آشپزی میکنند، چطور ماهیگیری میکنند، چطور خیاطی میکنند…) میپردازد. اما این استراتژی نوعی طفره رفتن از ارائه اطلاعات داستانی و ایجاد انتظار برای نکتههای دراماتیک هم هست. بدهبستان زن و مرد با هم و با خانه و با طبیعت در نماهایی بهشدت زیبا (بهلحاظ کمپوزیسیون و رنگ) و با دیالوگهایی اندک، بهمرور انتظار ما را برای مواجهه با قصه و درام کاهش میدهد و وقتی سرانجام فیلم تصمیم میگیرد خردهداستانها و پیچهای دراماتیکش را رو کند، و آدمهای دیگر را وارد قصه کند، غافلگیر میشویم. بااینحال سیاستِ امساک و امتناع همچنان ادامه دارد و انسجام فیلم را به هم نمیزند.
این دومین فیلم بلند میلکو لازاروف است که آن را در جمهوری روسیه فیلمبرداری کرده. فیلم اولش (Otchuzhdenie) هم درباره مردی پنجاه و چند ساله بوده که با ماشینی قدیمی از مرز میگذشته تا بچه بخرد. شکی نیست که لازاروف فیلمهایش را در مخالفت با زندگی ماشینی و حاکمیتِ تکنولوژی مدرن میسازد، اما به جای شعار دادن علیه مظاهر دنیای مدرن، ترجیح میدهد جنبههای ازیادرفته زندگی گذشته را به نمایش بگذارد. مثل غذا خوردن در سکوت، همجواری با طبیعت، یا نجاری و خیاطی و آشپزی با ابزارهای کاملا ابتدایی. فیلم خوشبختانه در بیان عقاید نوستالژیکش خشمگین و حقبهجانب نیست. زیباییاش در همین است.