«دولتوف» به خوابها و کابوسهای وقت و بیوقت سرگئی شبیه است؛ کابوسهایی که آدمهایش واقعیاند، ولی هیچ عقل سالمی قبول نمیکند چنین چیزهایی واقعا اتفاق بیفتند. در یکی از این کابوسها سرگئی خواب میبیند که در محضر برژنف پذیرفته شده و همانطور که دست دخترش را گرفته، پیش او میروند که نزدیک نیمکتی کنار آب ایستاده. اولین سوال برژنف از او این است که باید به پاکستان نیرو بفرستند یا نه؟ و بعد از اینکه دولتوف از چاپ نشدن کتابهایش حرف میزند و اسم ارنست همینگوی را میآورد، مردی که روی نیمکت نشسته و ظاهرا باید فیدل کاسترو باشد، از عشقش به همینگوی میگوید؛ چون نویسنده صریح و دقیقی است.
دیدن چنین کابوسی فقط از نویسنده و شاعری مثل دولتوف برمیآید که سالهای جوانیاش در حسرت چاپ شعر یا داستانی تلف شده و البته او هم تا جایی که از دستش برآمده، وضعیت حکومت اتحاد شوروی را دست انداخته و جدیاش نگرفته؛ درست مثل دوستش جوزف برودسکی که میگوید بهنظرش آنها آخرین نسلی هستند که میتوانند ادبیات روسیه را نجات بدهند.
همین است که «دولتوف» این شکل کابوسوار را به روشی «هشتونیم»وار پیش میبرد؛ واقعیت و تخیل یکی میشوند، آن هم در سرزمینی که واقعیت به تخیل شبیهتر است و در زمانهای که شاعر و نویسندگان جوان امیدی به زندگی ندارند، به ادبیات پناه میبرد و از یاد نمیبرد که با وجود همه سختیها هنوز «وجود» دارد. روزگاری پرنس میشکینِ رمانِ «ابله» گفته بود «زیبایی جهان را نجات خواهد داد» و سرگئی دولتوف با زیبایی، با ادبیات خود را نجات داد. رستگاری در زیبایی است.