آلیا معدنچی است، اما دستآخر کارش به بیرون کشیدن خاطراتی میرسد که زیر خاک مدفون شدهاند و معدن ظاهرا خالیای که برای سرکشی به آلیا سپردهاند، دستکمی از تاریخی ندارد که قرار است کسی سراغی از آن نگیرد و به امان خدا رها شود. همیشه چیزهایی هست که باید پنهانشان کرد و پافشاری اولیه رئیس جوان برای اینکه آلیا باید تکوتنها روانه معدن شود، نشانی از همین پنهانکاری است، هرچند آلیا خوب میداند که نباید به ظاهر چیزها قناعت کرد و باید دیوارهای کاذبی را که بعدا ساخته شدهاند، خراب کرد و به چیزهایی رسید که پشت این دیوار هستند.
مسئله برای آلیا یاد آوردن خاطراتی است که نمیشود از دستشان خلاص شد؛ مرسدهای که دیگر نیست و حتما در زندگی دیگران هم مرسدههایی بودهاند که حالا دیگر خبری از آنها ندارند. مرسده سالها پیش دست به کاری زده که فکر میکرده کار درستی است و آلیا هم در همه این سالها با اینکه سرش به کار خودش بوده و مثل آدمی که بلد نیست نه بگوید جواب مثبت داده، قید همه چیز را میزند و تبدیل میشود به یک یاغی؛ کسی که میتواند پای خواستهاش بایستد و کاری را به سرانجام برساند که سالها هیچکس نمیخواسته خبرش به گوش دیگران برسد و هیچکس هم دلش نمیخواهد حقیقت را دربارهی آنچه رخ داده، بگوید. همین است که ماجرای سر درآوردن از معدنِ دربسته شباهت غریبی به ماجرای سالهای دور زندگی خودش در سربرنیتسا پیدا میکند؛ جنایتی که جهان چشم بر آن بست و ترجیح داد دربارهاش حرفی نزند. اینجاست که آلیا میبیند فرقی ندارد که ۶۰ سال پیش اتفاقی افتاده یا ۲۰ سال پیش، مسئله این است که چیزهایی را زیر خاک پنهان میکنند به امید اینکه پیدا نشوند، اما گاهی آدمهایی مثل آلیا سر از این جاها درمیآورند و آنوقت دنیا میماند و شرمندگی و یافتن راهی برای پنهانکاریهای بعدی.