سالها پیش، زمانی که صفی یزدانیان «پاییز پدرسالار» مارکز را خوانده بود، سطری از تکگویی راوی خطاب به محبوبش در ذهنش ماند؛ سطری که طنینی شعرگونه داشت و سالها بعد، هنگام نوشتن فیلمنامه، ناگهان از دل حافظه سربرآورد و بدل به نام فیلمش شد: «در دنیای تو ساعت چند است؟»
همین جمله واپسین، کلید ورود به جهان فیلم است؛ جهانی که در آن زمان و عشق در هم میتَنند و مرز میان رؤیا و واقعیت فرو میریزد. یزدانیان با «در دنیای تو ساعت چند است؟» نه صرفاً روایتی عاشقانه، بلکه تجربهای شاعرانه از زمان و دلتنگی میآفریند؛ تجربهای که در آن، عشق زبان سخن گفتن جهان است و نوستالژی، تپش قلب آن.

یزدانیان در نخستین فیلم بلند خود، سینما را نه ابزاری برای بازنمایی واقعیت، بلکه رسانهای برای بازسازی حس میبیند. در این جهان، زمان، خطی و صُلب نیست؛ چونان شعری است که با هر بار خوانده شدن، معنایی تازه میگیرد.
زن داستان، گُلی، از فرانسه بازمیگردد تا شاید تکهای از خویش را در خاک بارانخورده گیلان بازیابد، اما گذشته و حال چنان در هم تنیدهاند که بازگشت دیگر ممکن نیست. در جهان یزدانیان، زمان دایرهای است که عاشقان را بارها به نقطهی آغاز بازمیگرداند.

در ظاهر، فیلم قصهی عشقی قدیمی است میان گُلی و فرهاد، اما در عمق، تأملی است بر ماهیت عشق یکسویه و صبری که به اسطوره بدل میشود. فرهاد، عاشقی است که میان خیال و واقعیت، میان سکوت و حضور، زیست میکند؛ مردی که عشق را نه در کلام، بلکه در بودنش معنا میبخشد. او دیگر فقط عاشق نیست، خودِ عشق است.
شاعرانگی فیلم در واژهها نیست، در تصویر است. همایون پایور با دوربینی نرم و حسی، رطوبت هوا را میبیند، بوی باران را به تصویر درمیآورد و از مه و رنگهای سرد شمال، ملودی میسازد. وقتی گُلی و فرهاد در بازار رشت قدم میزنند، بوی ماهی و سیر تازه به مشام میرسد؛ و در لحظهای که فرهاد پوست پرتقال را روی بخاری میگذارد، گرمای عطر آن در حافظهی بویایی تماشاگر زنده میشود.

فیلم سرشار از قابهایی است که زیبایی باران و مه را به شعر بدل میکنند. در این میان، موسیقی کریستف رضاعی همچون امتداد احساس و سکوت، لایهای تازه از لطافت بر بافت فیلم میافزاید و جوهر شاعرانهی آن را کامل میکند.
یزدانیان چون شاعری نوستالژیک، به گذشته نه از سر حسرت بلکه از سر مهر مینگرد. او خاطره را نمیستاید، بلکه آن را زندگی میکند. در این جهان، بندرانزلی و پاریس در هم میتنند؛ گویی عشق مرزی نمیشناسد. ترانهی گیلکی با لحنی فرانسوی درمیآمیزد و این امتزاج فرهنگی، استعارهای از هویت سیال شخصیتهاست. گُلی میان شرق و غرب، میان ماندن و رفتن، میان خیال و واقعیت سرگردان است و همین سرگردانی، سرچشمهی شاعرانگی فیلم است.

در سکانس پایانی، آنگاه که فرهاد روی میز دراز میکشد و آرام میگوید: «ارزشش را داشت»، همهی وزن جهان در یک جمله فشرده میشود؛ صبر، دلدادگی، خستگی و امید. گویی عشق، پس از قرنها انتظار، سرانجام مجال گفتن یافته است.
«در دنیای تو ساعت چند است؟» سینمای روایت نیست، سینمای حس است؛ سینمایی که در هر نگاه، هر مکث و هر قطرهی باران، شعر جاریست.