پدر و پسری به همراه یکدیگر در وسط ناکجاآباد در انزوا زندگی را میگذرانند. مرد که مغرضی سرخورده است آخرین هدف خود را پیش چشمانش میبیند. پسر از سوی دیگر دلبسته دختر خدمتکار در جبهه انقلابیها شده است. پسر در جریان این تصادم با قلبی دردمند و آکنده از حس خیانت به آغوش تلخ مادربزرگ و پدربزرگ مادریاش فرار میکند.