عظیم، یک پناهنده افغان، که بهعنوان کارگر شبکارِ شهرداری به کار مشغول است، به همراه خانوادهاش در تهران زندگی میکنند. او که به نوعی بزرگِ خانواده محسوب میشود، برای برادر کوچکترش، فاروق، و خانواده او برنامهای را ترتیب میدهد تا به همراه مادرشان قاچاقی به آلمان فرستاده شوند. اما درست در لحظات آخر، فاروق شرمآورانه به عظیم اعلام میکند که تصمیمی برای بردن مادرشان به همراه خود، که به شدت به نوههای خود وابسته است، ندارد.
عظیم که برآشفته است و احساس تنهایی میکند، بهطور تصادفی درمییابد که مادرش خیلی سریع به پیوند کلیه احتیاج دارد و در غیر اینصورت 2 ماه دیگر بیشتر زنده نخواهد ماند. او در جستجوهایش برای یافتن یک اهداکننده متوجه میشود که ایرانیها از لحاظ قانونی مجاز به اهدای عضو به خارجیها نیستند و خودِ او تنها اهداکننده دردسترس است؛ اگرچه دکترها بهطور جدی به او توصیه میکنند که این کار را انجام ندهد. حالا عظیم باید میان زندگی خود و مادرش یکی را انتخاب کند؛ مادری که عزیزترین فردِ زندگی اوست...
متاسفانه مرورگر فعلی شما قدیمی بوده و پشتیبانی نمیشود!
لطفا از مرورگرهای بروز نظیر Google Chrome و Mozilla Firefox استفاده نمایید.