کوستی زندگی آرامی دارد و خودش را یک قهرمان میداند. یک روز عصر همسایهاش رازی درباره یک گنج خاک شده در باغ پدربزرگاش را با او درمیان میگذارد و میگوید که اگر کوستی به او کمک کند و یک فلزیاب استخدام کند تا محل گنج را مشخص کنند، حاضر است نیمی از هر آنچه را که پیدا میکنند، به او بدهد. کوستی میپذیرد. فقط یک آخر هفته فرصت دارند که این گنج مخفی را پیدا کنند. با وجود تمام موانع و مشکلاتی که بر سر راه دارند، کوستی ناامید نمیشود. برای همسر و پسرش او یک قهرمان واقعی است، هیچچیز و هیچکس هم جلودارش نیست.