سالها پیش، زمانی که صفی یزدانیان «پاییز پدرسالار» مارکز را خوانده بود، سطری از تکگویی راوی خطاب به محبوبش در ذهنش ماند؛ سطری که طنینی شعرگونه داشت و سالها بعد، هنگام نوشتن فیلمنامه، ناگهان از دل حافظه سربرآورد و بدل به نام فیلمش شد: «در دنیای تو ساعت چند است؟»
همین جمله واپسین، کلید ورود به جهان فیلم است؛ جهانی که در آن زمان و عشق در هم میتَنند و مرز میان رؤیا و واقعیت فرو میریزد. یزدانیان با «در دنیای تو ساعت چند است؟» نه صرفاً روایتی عاشقانه، بلکه تجربهای شاعرانه از زمان و دلتنگی میآفریند؛ تجربهای که در آن، عشق زبان سخن گفتن جهان است و نوستالژی، تپش قلب آن.